ای که از کودکیام پای غمت پیر شدم
بر در خانهی تو بسته به زنجیر شدم
من که با چای تو یک عمر نمکگیر شدم
جز تو از عالم و آدم بهخدا سیر شدم
شعر مذهبی
با اینهمه رسوایی و روی سیاهم
در که زدم دیدم رضا داده پناهم
گفتم نمی بخشد مرا، دیدم که بخشید
گرچه نباید می گذشت از اشتباهم
مسیر نور در اوج رهایی
رسیده تا افق های جدایی
شنیده شد صدای آشنایی
ز اطراف حریم کبریایی…
ندا آمد:الا یا اهل العالم
چهل شب مانده تا ماه محرم
آقای ما بیا و دعا کن برای ما
جز تو نمیرسد به کسی این صدای ما
ما تحبس الدعا شده از فرط غفلتیم
یاربنا بگو گل زهرا به جای ما
نگاهم کردی و دیگر نگاهم را عوض کردم
به نور اشک ، دنیایِ سیاهم را عوض کردم
همینکه اولین بار این گدا نام تو را برده
درونم انقلابی گشت ، شاهم را عوض کردم
بر دیده بارِ گریه کشیدن چه فایده!
طعم وصال را نچشیدن چه فایده!
پشت سر جنازه دویدن چه فایده!
خود را اسیر مرگ ندیدن چه فایده!
هم سفره ی دردیم و ز درمان خبری نیست
همسایه ی اشکیم و ز باران خبری نیست
روز سیه و شام غم و هق هق بسیار
با گریه نوشتیم ز جانان خبری نیست
تا که من یاد تو کردم، زبان گفت حسین
چشم ابری شد و با اشک روان گفت حسین
قاب عکس حرمت دیدم و بیچاره شدم
این دلم پر زد و با هر ضربان گفت حسین
ارث برد از پدر خاک، غم و درد و محن
چه قدر خاک نشسته ست روی قبر حسن
زیر این هرم عطش خیز، سراسر روضه ست
سایه انداختن بال کبوتر روضه ست
خالی از هر گونه درد و غم برایش ساختم
دردها را کُشتم و مرهم برایش ساختم
از کرامت هایشان عمریست هستم با خبر
خوب و بدها را اگر دَرهم برایش ساختم
قرنی از تخریب رد شد سهم ما شرمندگی ست
سهم ما از این سکوت و این بلا شرمندگی ست
دست روی دست بگذاریم تا کی تا کجا
قسمت ما تا به کی یا تا کجا شرمندگی ست
در ماتم سرچشمه های پاکیِ خاکی
خون می چکد از زمزم افلاکیِ خاکی
روی دلم حک می کنم..،حکّاکیِ خاکی :
” قربان آن چار آفتاب خاکیِ خاکی “