شعر مرثیه

طاقت ماندن ندارم

در خیمه دیگر طاقت ماندن ندارم
فرصت برای حرز گرداندن ندارم
حتی دگر وقت رجز خواندن ندارم

دست مرا در دستهایش داشت عمه

شاگرد رزم علمدار

وقتی کسی ز جان خودش دست میکشد
از هستی و جهان خودش دست میکشد

وقتی که آفتاب دلش می کند غروب
از ماه آسمان خودش دست میکشد

وارث آه مادری

هر چه از روز واقعه می‌رفت
دل عاشق به شور می‌افتاد
داشت کم‌کم غروب می‌آمد
داشت از عشق دور می‌افتاد

سالار زینب(س)

یک لحظه بی تو فکر آسایش نکردم
پنجاه سال است از تو یک خواهش نکردم

یک عمر روی حرف تو چیزی نگفتم
اینبار میخواهم به پای تو بیفتم

عاشقان حسین(ع)

حاجیان چون یک به یک پرپر شدند
در منای عاشقی بی سر شدند

نوبت پرواز اهل راز شد
مادری با کودکان دمساز شد

بالهای جعفر طیار هستند

بچه های زینبند,سردار هستند این دو گل

گر چه طفل آماده ی پیکار هستند این دو گل

از رد پاهایشان هی بوسه می گیرد ملک

بالهای جعفر طیار هستند این دو گل

سپاه زینب کبری

تا صوت قرآن از لب آنها می آید
کفر تمام نیزه ها بالا می آید

دجال های کوفه در حالِ فرارند
دارد سپاه زینب کبری می آید

خاک پای زینبیم

شیعیان حیدریم و خاک پای زینبیم
با نگاه لطف زهرا مبتلای زینبیم

برکت یک عمر گریه بر برادرهای او
لطف فرمودند و حالا ما گدای زینبیم

بنیاد گریه

عاشق طواف کعبه ی آمال می کند

اخلاص را چکیده ی اعمال می کند

عاشق شراب می چکد از دیده ی ترش

با گریه مست می شود و حال می کند

مادر شهید شدم

جز این دو میوه قلبم ثمر نداشته ام
ببخش اگر که پسر بیشتر نداشته ام

برای اینکه شبیه تو بی کفن باشند
برایشان کفن از خانه برنداشته ام

دخترتان مو سفید شد

مقتل نوشته دخترتان پیر می شود
در زیرِ چکمه هایِ سنان زیر می شود
مقتل نوشته آمدنت دیر می شود
از زندگیِ بی تو پدر سیر می شود

گوشه ابروم شکست

شام غمهاى من غمزده را اخر نیست
لاله اى همچو تن خونى من پرپر نیست
گوشه پلک گشا صورت من خوب ببین
شک نکن دختر تو پیر شده مادر نیست

دکمه بازگشت به بالا