شعر مصائب کوفه

قومِ بی مهر

بردند زیورهایِ پایِ دختران را
خیلی در آوردند آهِ کاروان را

نامردهایِ کوفه چون رحمی ندارند
کردند نیلی صورتِ پیر و جوان را

هجر یوسف

هر‌کس که دل از‌خویشتن کنده‌است‌اینجا
در دام دلدار ازل بند است اینجا

از جان‌نثاری‌های مجنون دور لیلی
پیداست نرخ عاشقی چند است اینجا

وداعِ آخرت

حرامی دید آشوب تو را چشم ترَت را نه
تحمل میکنم اما وداعِ آخرت را نه

لباست کهنه پیراهن, تحمل میکنم باشد
ولی ای عشق, غارت کردن انگشترت را نه

سر بریده

پیکرت در قتلگاه افتاده بود و سر نداشت
آن طرف بر نیزه‌ای دیدم سرت پیکر نداشت

بی برادر بودی و مظلوم, گیر آوردنت
گفتم ای قصاب‌ها آخر مگر خواهر نداشت ؟!

دست من و زنجیر

دست من و زنجیر, فکرش را نمی کردم
چه زود گشتم پیر, فکرش را نمی کردم

بالای تل بودم خودم دیدم که شد خنجر
باحنجرت درگیر, فکرش را نمی کردم

شامِ مصیبت

اشکی مرا به شامِ مصیبت نمانده است
چشمی تو را در این شبِ غربت نمانده است

ما را به سخت جانیِ خود این گمان نبود
هرچند جانِ عرضِ ارادت نمانده است

سوره ی مستور

سوره ی مستور روی نیزه ها می بینمت
آیه ی «والطور» روی نیزه ها می بینمت

منبر و رَحْلَت چه شد؟ ای زاده ی ختم رُسل
قاری مشهور! روی نیزه ها می بینمت

تنور

قدم قدم سر پاک تو رفت و جا ماندم
برات عید گرفتند و در عزا ماندم

چه حکمتی ست که این گوشه جاشدی حتی
اسیر مطبخ نامردها شدی حتی

عده‌ای بد دهن

تا تو رفتی به سوی خیمه ما برگشتند
عده‌ای که دگر از دین خدا برگشتند

جنگجویان همه رفتند ولی بعد از آن
عده‌ای بد دهن و بی سر و پا برگشتند

دکمه بازگشت به بالا