شعر هیئت

مرد شدى جان عمو

تنت از بسکه به دور و برِ من پاشیده
مثل مومیست جدا گشته..به هم چسبیده

ناله ات زیرِ سم اسب مرا پیرم کرد
چشمم از بعدِ على اکبر خود ترسیده

یتیم امام حسن (ع)

سیزده سال است هر جا غصه ام را دیده ای
زودتر از دیگران حال مرا پرسیده ای
مثل خورشیدی به روی ماه من تابیده ای
بیشتر از بچه های خود مرا بوسیده ای

اِی عمو مَرد شدم

می رسد ازتـَهِ گودالْ صدا واویلا
عـمّه کشـتند عمو جانِ مرا واویلا

جایِ من نیست در این خیمه خداحافظِ تو
نیزه از کِـتف رسیده به کـجا واویلا

عمّه حلالم کُن

عمـّه ببین دورِ عمویم را گرفتند
راهِ نَفـَس های گلـویم را گرفتند

دیگر میانِ خیمه ها جایی ندارم
او که نبـاشد باز بابایـی ندارم

طاقت ماندن ندارم

در خیمه دیگر طاقت ماندن ندارم
فرصت برای حرز گرداندن ندارم
حتی دگر وقت رجز خواندن ندارم

دست مرا در دستهایش داشت عمه

وارث آه مادری

هر چه از روز واقعه می‌رفت
دل عاشق به شور می‌افتاد
داشت کم‌کم غروب می‌آمد
داشت از عشق دور می‌افتاد

فرزندان بنت الحیدرند

این دو فرزندان بنت الحیدرند
وارث رزم علیِ اکبرند
شیر از شیر ولایت خورده اند
حافظان مکتب پیغمبرند

خواب دیدم

آمدی با یک طَبَق با سر به شام آخرم
روشنی بخشیدی امشب بر دو تا چشم ترم

روی زانویت همیشه می‌نشستم,کو ؟ کجاست ؟!
دست هایت کو؟! چنین وضعی نبوده باورم !

نقش غربت

روى دیوارِ خرابه نقش غربت مى کنم
ناخوشى هارا عزیزم!با تو قسمت مى کنم

نه غذایى و نه آبى و نه حتى جاى خواب
اینچنین هستم ولى بابا قناعت مى کنم

ولدی علی

زخم های جـگرم بیشتر از پیکر تو
این بلا بر سر من آمده یا بر سرِ تو

نا امید آمدم و هِیْ به خودم می گویم
نخوری غصه که این نیست علی اکبر تو

عمو عباس کجایی

عمو عباس… سرم درد میکنه
عمو جون بال و پرم درد میکنه

شبا وقت خوابیدن کلافه ام
جای سنجاق رو سرم درد میکنه

خیمه نَزَن

 

از این بیابان بوی غم می آید آری
دارد صـدایِ مـادرم می آید آری

مادر برایِ تو گرفتـه روضـه برگرد
یک دشت می بینم پُر از سَرنیزه برگرد

دکمه بازگشت به بالا