خسته ام از همه اِبرازِ پشیمانی ها
میخورم چوب از این تَرکه ی نادانی ها
هر چه پُل پشت سرم بود خرابش کردم
حال من ماندم و این وسعت ویرانی ها
خسته ام از همه اِبرازِ پشیمانی ها
میخورم چوب از این تَرکه ی نادانی ها
هر چه پُل پشت سرم بود خرابش کردم
حال من ماندم و این وسعت ویرانی ها
بانو شکسته بال و پرت میکشد مرا
زخم نشسته بر جگرت میکشد مرا
وقتی میان بستر خود آه می کشی
سوز صدای مختصرت میکشد مرا
دل از هوا و هوس ها بریده اند اینان
شراب لم یزلی را چشیده اند اینان
تمام هستی شان را به کف گرفتند و
متاع جنتشان را خریده اند اینان