نخواستند که باشی در آخر این راه
چقدر بود زمان خوشیمان کوتاه
نبود دست خودم دست من به بازو خورد
و دید موقع غسل تو لکه خون سیاه
نخواستند که باشی در آخر این راه
چقدر بود زمان خوشیمان کوتاه
نبود دست خودم دست من به بازو خورد
و دید موقع غسل تو لکه خون سیاه
بیا مخواه که خانه پر اضطراب شود
تمام خانه پر از سایه ی عذاب شود
خدا کند که بمیرد هر آنکه باعث شد
علی ز شرم زنش قطره قطره آب شود
امان نداد سقیفه به چشم های ترت
هنوز خشک نشد در کفن تن پدرت
هنوز میوه ی اشک تو کال بود ولی
که خواستند ببینند باغ بی ثمرت
پیچیده است عطرِ نسیمی سرخدر لابه لای زلفِ پریشانش
در خانه ای که یاس و تبر دیده بانو به لب رسیده دگر جان
بانوی خانه ,همسرِ “مظلوم” استبانوی خانه, مادرِ “عطشان” است
بانوی خانه ای ست که خلقت هم تا روزِ حشر, مست و غزلخوانش
وقتی که نام فاطمه روی لب من است
نادعلی علیست که تاب وتب من است
باید برای فاطمیِّه زیر ورو شوم
چون مدّعی شدم که علی مذهب من است
چون موج چرا غرق تلاطم شده ای
در وادی حیدرانه ات گم شده ای
در هاله ای ازدود چنان شیر شدی
با ناله ی خودحریف هیزم شده ای
گدای فاطمه و نوکر اباالحسنم
هزارشکر که در فاطمیِّه سینه زنم
هزارشکر که عطرولایت مولا
گرفته است دراین کوچه ی صفا بدنم
بسترِ بیمار پهن و بسترَّم ناخوش است
یاس سرخ و نیلیُّ وخاکستریَّم ناخوش است
نیمه شب گاهی صدای آه مخفی میرسد
تا بدانم زخمیِّ نیلوفریَّم ناخوش است
هرچه شد درکوچه شد آنجا شدی نیلوفری
بعد ازآن قصِّه شدی درخانه مادر بستری
پیش چشم مجتبی باضرب کین خوردی زمین
شد قباله پاره وبردند حقِّ دیگری
داغ فراق مصطفی کم نیست امّا!!!
هیزم که آوردندرفت از یاد زهرا
هیزم که آمد حال و روزم زیر و رو شد
لرزید از غم سینه ی اولاد زهرا
رقص آتش به در خانه چه غوغا میکرد
دود و خاکستر و خون معرکه برپا می کرد
بند بردست, کسی, ناله ی جانسوزی داشت
هق هق خامُش او لعن به دنیا می کرد
باید برای فاطمه مشکی به تن کنیم
باید زداغ او دل خود پرمحن کنیم
باید جان دهیم در این فاطمیه ها
باید که یک دهه فقط از او سخن کنیم