میخواستم برای تو باشم ولی نشد
کنج حرم گدای تو باشم ولی نشد
میخواستم که یک شب جمعه به سرزنان
مهمان کربلای تو باشم ولی نشد
میخواستم برای تو باشم ولی نشد
کنج حرم گدای تو باشم ولی نشد
میخواستم که یک شب جمعه به سرزنان
مهمان کربلای تو باشم ولی نشد
در علقمه صدا به صداهم نمی رسد
آخر چرا امید و پناهم نمی رسد
بیرون خیمه منتظرش مانده ام ولی
باور نمی کنم به نگاهم نمی رسد
سائل شدیم شامل لطف وکرم شدیم
خار آمدیم از نفست محترم شدیم
لب وا نکرده حاجتمان مستجاب شد
وقتی دخیل گوشه ای از این علم شدیم
چهره ی اهل حرم ازغمت افروخته است
از بهم ریختگی ات دل من سوخته است
هر چه کردم نشد از خاک تکانت بدهم
تیر انگار تنت را به زمین دوخته است
شاعر:محمد حسن بیات لو
میخرم بر جان خود درد و بلای روضه را
میکشم بر صورتم دست شفای روضه را
پیش تو آخر سیاهی روسپیدم میکند
دوست دارم پرچم بزم عزای روضه را
بیا که اشک بریزیم در حسینیه
که خیمه گاه حسین است هرحسینیه
به احتضار که افتادم آن دم آخر
به هیچ جا نبریدم مگر حسینیه
چه خوب شدکه دلم را برای خود کردی
مرا تو ساکن بزم عزای خود کردی
دو دست خالی من راگرفتی از لطفت
و پای ثابت در روضه های خود کردی
تاکه چشمم به دوچشم تر تو می افتد
آتشی بر جگر مادر تو می افتد
نیزه دار سر تو گر که کمی تند رود
باز هم از سر نیزه سر تو می افتد
شاعر:محمد حسن بیات لو
تیر آمد و درست به حلقت فرو نشست
در سینه ام دومرتبه رازی مگو نشست
جایی که بوسه گاه من و مادر تو بود
باور نمی کنم پر تیر عدو نشست
مثل ستاره بود و شبیه شهاب رفت
پلکی به روی هم زد وآهسته خواب رفت
در آرزوی مشک لب خویش می مکید
با آرزوی خوردن یک جرعه آب رفت
تو که اینگونه روی خاک ز هم واشده ای
وای برمن که دچارغم عظما شده ای
دیشب از طعم خوش مرگ وعسل میگفتی
ظهرامروز دراین معرکه معناشده ای
وقتی که از حال عمویش با خبرشد
آتش وجودش راگرفت وشعله ورشد
ازدستهای عمه دست خود کشید و
فریاد زد: عمه دگر وقت سفر شد