محمد زوار

آسمان

تا ابد سایه‌ی سرم هستی
ای که از عالَمی سری بانو
دست ما را رها نخواهی کرد
شافع روز محشری بانو

شبیه فاطمه

دارد دوباره جان به پاهایم می‌آید
عمه ببین, گفتم که بابایم می‌آید

گفتند که پیش خدا بودی عزیزم
جانم به لب آمد, کجا بودی عزیزم؟

چای عراقی

هستند هریک از یکی دیگر مؤدب‌تر
اینجا گدا هرچه مؤدب‌تر, مُقرَب‌تر

یک اربعین, پای پیاده خوب فهمیدم
جز تو مسیرم هرچه باشد, نیست جز اَبتر

بساط روضه‌

باید برای زخم کاری زود مرهم بُرد
پس زود باید این دلم را تا محرم بُرد

اصلاً بساط روضه‌ی تو روسفیدم کرد
این روسیاهیِ مرا شال سیاهم برد

عالی مقام

هرکس که شد غلام تو بااحترام شد
پس خوش‌بحال آنکه برایت غلام شد

فردا فقیر کوی‌تو آقاست در بهشت
قنبر به لطف نام تو عالی‌مقام شد

اِنّٙ‌الاٙنسانٙ لٙفیٖ خُسْر

باید برای حال زارم ناله سر کرد
یا لااقل این شام ظلمت را سحر کرد

وقت گرفتاری تو را خواندن, هنر نیست
آنکه همیشه خوانده نامت را, هنر کرد

اشکهایم دوباره

اشکهایم دوباره دانه دانه می‌افتد
مدتی کار من به تو شبانه می‌افتد

سالها فکر معصیت مرا زمینم زد
رحم کن بر کسی که عاجزانه می‌افتد

درمانده

هرکه جانانه به پای غم دلبر مانده
نام‌ او در همه ایام سراسر مانده

لبمان با قدح ساقی‌کوثر تر شد
آنچنانی که لب از باده‌ی او تر مانده

ماه پیغمبر

باز هم فصل روضه‌ها آمد
بانگ حی علی‌العزا آمد
نام زهرا که بین ما آمد
حال ما بین روضه جا آمد

قصه‌ی هجر تو

دوری تو سخت گریان کرده سنگ و چوب را
مثل من دارند هر دم حس دل‌آشوب را

قصه‌ی هجر تو را با صبر گفتم, غصه خورد!
درد دوری تو آخر می‌کشد ایوب را

اگه‌ کربلاتو نبینم

یه عمره که با قاب عکس حرم
شب و روزمو هق‌هق میکنم
بذار زائر اربعینت بشم
وگرنه از این دوری دِق میکنم

اهل اشک

باید برای حال زارم ناله سر کرد
یا لااقل این شام ظلمت را سحر کرد

وقت گرفتاری تو را خواندن, هنر نیست
آنکه همیشه خوانده نامت را, هنر کرد

دکمه بازگشت به بالا