فرشتگان سماائتلاف می کردند
به گرد بسترنرگس طواف می کردند
به زیر سایهی محراب سبز گهواره
پیمبران خدااعتکاف می کردند
فرشتگان سماائتلاف می کردند
به گرد بسترنرگس طواف می کردند
به زیر سایهی محراب سبز گهواره
پیمبران خدااعتکاف می کردند
چقدر حرف دلم را به جاده ها بزنم
اجازه هست کمی حرف با شما بزنم؟
اجازه هست کمی درد دل کنم یا نه؟
اجازه هست که قید من و تو را بزنم؟
اگر آیی همه شهر به هم میریزد
قله های غم من پشت سرم , میریزد
با خبر باش که ای یوسف کنعانی من
دست های کرم اهل کرم میریزد
تو واقعیت محرابی و مصلایی
دلیل داشته که بین ناکجا هایی
مسیر قبله به ابروت می خورد پیوند
همینکه بین نمازت به سجده می آیی
روبه گندمزارها میآیی ای مولای گندمگون
آیهی صلحند چشمان شما ـ «والتین والزیتون»
ابروانت خط نستعلیق خطاطی زبردستند
آخرین بیت از غزلهایی خیال انگیز و یکدستند
ای یارجمکرانی من, یبن فاطمه
ای عشق جاودانی من, یبن فاطمه
خون مرا به پای فراقت نوشته اند
ای قاتل جوانی من! یبن فاطمه
بال زدیم و به آسمان نرسیدیم
تا به افق های بیکران نرسیدیم
در خم یک کوچه جا زدیم دوباره
مثل همیشه به کاروان نرسیدیم
وقتی تو از سفر برسی عید میشود
دنیا دوباره صاحب خورشید میشود
چشمان روشنت که طلوعی دوباره کرد
دلها پر از تجلّی توحید میشود
دل دل نکن که می رسد ازدلبرم خبر
شام فراق می رود و می شود سحر
چیزی نمانده تا برسد منجیِّ بشر
چیزی نمانده گلشن زهرا دهد ثمر
عید وصال آمده و لحظه ی ظفر
حرفهایی خدایی آوردم
بیتهایی طلایی آوردم
حرف من نیست حرف خورشید است
سخن از عید نور و امِّید اس
آماده می شوم غزلی را بنا کنم
در شور عشق , قافیه ای دست و پاکنم
باز از شرابِ دوست شدم مست وبیقرار
باید که پیر میکده ها را صدا کنم