شعر مناجات با خدا
اشکهایم دوباره
اشکهایم دوباره دانه دانه میافتد
مدتی کار من به تو شبانه میافتد
سالها فکر معصیت مرا زمینم زد
رحم کن بر کسی که عاجزانه میافتد
بس که بار گناه دیگران به دوشم ماند
توشههای سفر, ز روی شانه میافتد
گفتم إِنَّا إِلَیْهِ رَاجِعُون و فهمیدم
گذر پوست به دباغخانه میافتد
با زبانم تو را نخواندهام, پشیمانم
وای بر من که آتشت زبانه میافتد
عبد خاطی منم, تو غافرالخطیئاتی
باز دارد به دست من بهانه میافتد
من زمین خوردهام, خودت مرا بلندم کن
مثل طفلی که زیر تازیانه میافتد
گفت: بابا, حلال کن که برنمیخیزم!
استخوانم شکسته است و جا نمیافتد
محمد زوار