شعر گودال قتلگاه
ای داد بی داد
پاشیده از هم لشگرت ای داد بی داد
افتاده از پا خواهرت ای داد بی داد
افتاده بی دست و علم با مشک خالی
در علقمه آب آورت ای داد بی داد
دیدم به دست ساربان انگشترت را
غارت شده انگشترت ای داد بی داد
گیسو پریشان می کند در بین گودال
آن پر شکسته مادرت ای داد بی داد
خولی و اخنس نیزه بارانت نمودند
وای از نگاه دخترت ای داد بی داد
یک بی حیا آمد به روی جسمت آقا
با چکمه زد بر حنجرت ای داد بی داد
دیدم کنارت پیر مردی با عصایی
با خنده می زد بر سرت ای داد بی داد
شمر لعین آمد و خنجر را در آورد
سر را برید از پیکرت ای داد بی داد
علی حسنی