شعر مدح امام حسين (ع)

بخاک افتاد

پیش پای خودش بخاک افتاد

همه را با نگاه پس میزد

تکیه بر نیزه غریبی داشت

خسته بود و نفس نفس میزد

جگرش پاره پاره بود اما

یک تنه رفت تا دل لشکر

سینه ی خویش را سپر کرد و

سپرش را شکست تیغ سه پر

تا زمین خورد , دوره اش کردند

هرکه با هرچه داشت زخمی زد

جنگ مغلوبه شد همه گفتند:

دیگر از خاک بر نمیخیزد

این همه نا نجیب با این مرد

چقدر دشمنی مگردارند

وای بر من چه میکنند اینها

عده ای دستشان تبر دارند

یک نفر رفت تا که سر بِبُرد

دیگری رفت تا که سر بِبَرَد

دیگری رفت تا برای امیر

از سری سرزده خبر ببرد

سنگ دل , روی سینه جا خوش کرد

خیره سر بود و خیره شد در چشم

ناگهان چنگ زد محاسن را

و غضب کرد و در نهایت خشم

تیغ را بر گلو کشید وکشید

آنقدر تا که کند شد حَربه

چه بگویم چگونه آخر سر

شد جدا با دوازده ضربه

وضع حلقوم او که ریخت بهم

داشت نظم جهان بهم میریخت

هم زهم عرش و فرش میپاشید

هم زمین و زمان بهم میریخت

خواهرش روی تل زمین خورد  و

دَم گودال از زمین برخواست

گفت: دست از محاسنش بکشید

سَرِ این سر برای چه دعواست

گرچه با ضربه های پی در پی

بارها روی خاک غلطیده است

تا به امروز لحظه ای این مرد

پشت بر آسمان نخوابیده است

سرِ فرصت همه پیاده شدند

صید افتاده بود در دل دام

غارت پیکرش که پایان یافت

آمدند عده ای سواره نظام

همه بودند سر خوش و سر مست

ساربان بود از همه خوشتر

منتظر بود تا که شب بشود

فکر انگشت بود و انگشتر…

 

 مصطفی متولی

نمایش بیشتر

اشعار مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای امنیت، از سرویس reCAPTCHA Google حریم خصوصی و شرایط استفاده استفاده کنید.

دکمه بازگشت به بالا