شعر عصر عاشورا و شام غريبان

حیف است

دیگر رسیده قصه به آخر… جدا شدن…

سخت است خواهری ز برادر جدا شدن

با دلهره کنون که بغل می کنی مرا

یعنی فراق , با دل مضطر جدا شدن

پنجاه سال صبح و شبم با تو سر شده

آهسته رو زمان ز خواهر جدا شدن

تو از مدینه یاد ز یحیی کنی چرا ؟

یعنی رسیده است دم سر جدا شدن ؟

بگذار تا گلوی تو را بوسه ای زنم

حیف است حنجر تو به خنجر جدا شدن

تو می روی و غصه ی من می شود شروع

از دختران فاطمه معجر جدا شدن…

پیش نگاه غمزده ی کودکان تو

یکسر سر شهید ز پیکر جدا شدن…

از ما زنان بپرس زمانی که تنگ شد

درد آور است النگو و زیور جدا شدن…

رضا رسول زاده

 

نمایش بیشتر

اشعار مشابه

‫۴ دیدگاه ها

  1. گلوی آدم را باید گاهی بتراشند تا برای دلتنگی های تازه جا باز شود ، دلتنگی هایی که جایشان نه در دل که در گلوی آدم است ، دلتنگی هایی که میتوانند آدم را خفه کنند

  2. سلام بزرگوار عالیست وچه زیباست این بیت
    بگذار تا گلوی تو را بوسه ای زنم
    حیف است حنجر تو به خنجر شدا شدن اینهم اگر قابل باشه هدیه ای برای شعر زیبایت

    آنانکه بری از دغل و پاک سرشتند
    دلدار حسینن،چه زیبا و چه زشتند
    فرموده چنین رهبر دین حضرت صادق
    یاران حسین ابن علی اهل بهشتند
    ملتمس دعا

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای امنیت، از سرویس reCAPTCHA Google حریم خصوصی و شرایط استفاده استفاده کنید.

دکمه بازگشت به بالا