این پاره پاره پیرهنت میکشد مرا
این زخمهای بر بدنت میکشد مرا
خورشید من که ماه کبوداست پیکرت
نقش هلال روی تنت میکشد مرا
احلی من العسل نچشیدم هزار حیف
این حرف قاسم حسنت میکشد مرا
من را به سمت کوفه به اجبار می برند
این جسم مانده بی کفنت میکشد مرا
با پای دل به را خطر رفته ای و این
با پای نیزه آمدنت میکشد مرا
قرآن شنیدنی است از آن لب ولی حسین
خون لخته های بر دهنت میکشد مرا
با ساربان که همسفر شام میشوم
برق عقیق از یمنت می کشد مرا
وقتی سه ساله روی سرت دست می کشد
زلف شکن شکن شکنت می کشد مرا
بابا خوش آمدی به یتیمان سری زدی
شیرین زبان من سخنت می کشد
سید حسن رستگار