رمق نمانده دگر در تنی که من دارم
ز جور همسر نا ایمنی که من دارم
برای مرد بود خانه مأمنش لیکن
نه جای امن بود مسکنی که من دارم
گل ریاض خلیلم ولی به عکس خلیل
شراره خیز بود گلشنی که من دارم
چنان کسی که ورا اندر آستین مار است
درون خانه بود دشمنی که من دارم
به پاکدامنیم حق بود گواه ولی
ز خون دل شده تر دامنی که من دارم
ز زهرِ دختر مأمون چنان روانم و سخت
که غیر پوست نماند از تنی که من دارم
نوای العطشم بر فلک رسد اما
در او اثر نکند شیونی که من دارم
مسلّم است که داد مرا از او گیرد
خدای دادگر ذوالمَنی که من دارم
مقیم درگه قدس رضا «مؤید» گفت
که جای أمن بود مأمنی که من دارم
سید رضا موید