دوباره شب شد و از صبح تا همین حالا
چقدر خاطره از ذهن او گذر کرده
پس از حدود چهل سال گریه ؛ عمرش را
به یاد پیرهن پاره پاره سر کرده
برای حضرت یعقوبِ کربلا داغِ
حسین آه دل و چشم تار آورده
همیشه بغض گلوگیر او نشان میداد
به سینه اش غم زینب فشار آورده
هزار و نهصد و پنجاه و یک حسین شده
دلی که لحظه به لحظه ز آه میسوزد
همیشه زخم دلش مثل پیکر بابا
شبیه شمع ته قتلگاه میسوزد
دوباره حرمله را یاد کرد و در گوشش
صدای خنده ی شیطانی اش به جا مانده
هنوز تاول آن آتشی که می بارید
کنار پینه ی پیشانی اش به جا مانده
نشسته گوشه بازار و اشک میریزد
که آسمان غمش سخت سرد و مهتابیست
گمان کنم که دلش باز بین گودال است
دوباره روبروی این دکان قصابیست
علی رضوانی