سلام ِ من به تو ای کوهِ زینب
سلام ِ من به تو ای کوهِ زینب
رسیدم کربلا ای روح ِ زینب
شکسته کشتی ام ای نوح ِ زینب
کجا خوابیده ای مذبوح ِ زینب؟
کجایی تا ببوسم حنجرت را
در آغوشم بگیرم پیکرت را
قرار ِ عاشقان در اربعین است
ز داغ ِ دلبرش هر دل حزین است
برادر جان چرا اینجا چنین است؟
هنوزم نیزه هاشان در زمین است
چرا شمشیرها را جمع نکردند؟!
چرا این تیرها را جمع نکردند؟!
بگو آخر کجا خاکت نمودند؟!
داهاتی ها تورا خاکت نمودند
چقدر بی سرصدا خاکت نمودند!
چرا با بوریا خاکت نمودند؟!
از این تدفین ِ تو زینب غمین است
هنوزم رَدِّ خونت بر زمین است
چرا یک سایبان بالا سرت نیست؟!
نبینم لشگرت دور و برت نیست
چرا قبر ِ علیِّ اصغرت نیست
دگر حالی برای همسرت نیست
چهل روز است زیر ِ آفتاب است
چهل روز است دستِ او طناب است
سر ِ بازارها بانوی تو رفت
همینجا نیزه در پهلوی تو رفت
بمیرم پنجه در گیسوی تو رفت
و شمر با چکمه اش بر رویِ تو رفت
برای کشتنت خوشحال بودند
تمام ِ کوفیان گودال بودند
یکی با نیزه اش از پشت میزد
یکی با چکمه و با مشت میزد
خودم دیدم سنان دائِمُ الخَمر
حسینم را به قصد کشت میزد
هنوزم نعل ها یادم نرفته
صدای طبل ها یادم نرفته
ز داغت گریه و باران و رودم
شدم دلتنگِ تو ای تار و پودم
درست یک اربعین پیشَت نبودم
نگاهم کن ببین سرخ و کبودم
ز دستِ کعب نی با تازیانه
به زیر ِ جامه ام دارم نشانه
خدا را شکر پس دادند سرت را
ببین آورده ام انگشترت را
ببخش ای شاهِ بی سر خواهرت را
نیاوردم سه ساله دخترت را
امانتدار ِ خوبی من نبودم
برایت یار ِ خوبی من نبودم
تو رفتی و دگر غرق ِ مَحَن شد
میان شعله گرم سوختن شد
ز غُصه دختر ِ تو پیر ِ زن شد
شبیه تو رقیه بی کفن شد
شب آخر به پیش من رسید و
مرا یک گوشه ای تنها کشید و
کمی پایِ دلِ خونش نشستم
در ِ گوشی غمش گفت و شکستم
به من گفت عمه خیلی گشنه هستم
دگر از دردِ پهلو خسته هستم
سرت را او گرفت و کرد بوسش
نشد آخر کنم او را عروسش
در این چهل روز خیلی درد دیدم
نگاهِ هرزه ی نامرد دیدم
بساطِ عیش و تختِ نرد دیدم
سرت را بین طشت آورد… دیدم…
به یک دستِ پلیدش چوب بود و
به دستِ دیگرش مشروب بود و
بمیرم من به پیش ِ دخترانت
گهی پا میگذاشت بر دهانت
گهی با چوب میزد بر لبانت
چقدر با خیزرانش کرد اِهانت
امان از بزم و از حرف کنیزی
به دنبال حرم چشمان هیزی…
رضا قربانی