شعر شهادت حضرت رقيه (س)
شب ظلمانی
شب ظلمانی ما را سحری در راه است
عمه از حال و هوای دل من آگاه است
به امیدی که بیایی ز سفر منتظرم
تا بخواهی غم هجران رخت جانکاه است
قصه دختر دردانه تو در ویران
مثل یوسف کنعان درون چاه است
خواستم ناله برارم نفسم بند آمد
شبیه فاطمه قوت شب و روزم آه است
تا بیایی به برم از سر نی خورشیدم
روشنی بخش شب تار رقیه ماه است
همه جا بر سر نی بودی و من همسفرت
دل من تنگ و تو بالا وقدم کوتاهاست
لرزش دست من و روی کبودم همگی
اثر ضربه دستان گه و بی گاه است
زجر با نیت قربت کتکم زد و نگفت
این سه ساله است و یا دخترک یکشاه است
خواستم بوسه بگیرم زلبت خون آمد
قصه لعل لب و حنجر تو جانکاه است
سر پرخون تو را در بغلم می گیرم
در کنار سر تو مویه کنان می میرم
مجید رجبی