در کوچه گرفتند اگر دور و برش را
چیدند اگر زخم ترین بال و پرش را
این ارث علی دوست ترین های قبیله ست
جا داشت در این شهر ببیند اثرش را
محراب همین پیر زن کوفه چه خوب است
تا این که به پایان برساند سحرش را
این بار به جای گره سبز نگاهش
می بست سرِ نافله بار سفرش را
این کوفه نشینان که گهی بام نشینند
با سنگ شکستند سرِ رهگذرش را
دلواپس امروزِ غریبی خودش نیست
انداخته بر جاده ی فردا نظرش را
مشغول زیارت شده آهسته بنالید
این مرد که بر دست گرفته ست, سرش را
علی اکبر لطیفیان