منکه آمد به لب از زهر هلاهل جانم
نهمین نور خدا و پسر سلطانم
این خودش درد بزرگیست برایم که شده
یار همخانه ی من قاتل وزندانبانم
دست وپا میزنم و مادرمن میبیند
ناله ی یا “ولدی”شعله زده بر جانم
رمقی نیست که حتی به هوای نظری
صورتم را به سوی فاطمه برگردانم
تشنه لب در وسط حُجره به جدم گفتم
“کاهش جان تو من دارم و من میدانم”
که چه کرده ست غریبانه عطش با جگرت
سوخت مثل تو سراپا همه ی بنیانم
دور تو هلهله کردند، همه رقصیدند
منهم آتش زده از هلهله ی شیطانم
وقت تشییع تن خسته ی من تاسر بام
کرد اصابت به لب پله، لب و دندانم
جرمم اینست جگر گوشه ی زهرا هستم
شد در این حال،جوانمرگ شدن تاوانم
عالیه رجبی