کنج بستر مانده ای بال و پرت را بسته ای
لاله زار زخم های پیکرت را بسته ای
تا که یک چشمت کمی مبهم تماشایم کند
پلک مجروح و کبود دیگرت را بسته ای
جان من گریه نکن, این قدر که لاغر شدی…
… تا نیفتد بر زمین, انگشترت را بسته ای
آفتاب خانه ی حیدر چرا این روزها
کم فروغی و چرا دیگر سرت را بسته ای؟!
دلخوری از دست من یا قهر کردی با علی
این چنین که بر سر خود معجرت را بسته ای
بازویت را, پهلویت را, سینه ات را… ای دریغ
یاور حیدر چرا سرتاسرت را بسته ای؟!
لااقل زهرا بیا و پاسخ من را بده
با چه دستی گیسوان دخترت را بسته ای؟!
محمد جواد شیرازی