کوفه روزاشم مثه شب شده و
کوفه روزاشم مثه شب شده و
بوی هجرون میرسه از همه جا
یل خیبر, ای خدا تو بستره
یه غمی عجیب نشسته رو دلا
این روزا داغ حسن تازه شده
تو دلش زنده غمِ مادرشه
صدای سیلی به زهرا هنوزم
می پیچه توی گوش و تو سرشه
باز دوباره بستر و یه محتضر
این دفه به جای پهلو, سر شکست
ذکرِ زینب به لب أمّنْ یُجیْبه
کنار مولا با چشم تر نشست
یاد اون شبْ افتاده که مادرش
یه چیزی کنار گذاشت برا همه
زنده شد خاطره ی اون کفنا
که شمرد و گفت:یکی, چرا کمه؟!!
همه منتظر که تا طبیب بیاد
بلکه با خودش یه مرهم بیاره
ایشالا خدا بهش توون میده
شکاف زخم سرُ , هَمْ بیاره
نانجیب شمشیرُ بس کاری زده
جای زخمْ بدجور, اذیّت میکنه
مرتضی با رفتن طبیب دیگه
داره با حسن وصیّت میکنه
میگه: غیرِ بچه های فاطمه
کسی اینجا نمونه,حرفا دارم
بمون عباس نرو,حرفم با توه
وصیت راجع به عاشورا دارم
ظهر روز دهم, عباس, پسرم
تویی که تو کربلا سقا میشی
آبُ هرجور شده, تا خیمه ببر
وقتی که راهیه با مَشکا میشی
چارهزار تا تیر, به سمتت میزنن
نکنه حسینُ تنها بذاری
دستاتم اگه تو این راه, تو دادی
نکنه که خم به ابرو بیاری
تیر اگر, به مشک آبِ تو نشست
اینجا قید خیمه رو بیا بزن
اونجا وقتی که برات چاره نموند
یا “أخا أدرک أخا” صدا بزن
وحید دکامین