کوچه ای تنگ و سر جنگ
کوچه ای تنگ و سر جنگ
و مردی که دلش سنگ تر از سنگ
پر از خدعه و نیرنگ
مقابل به خدا یک زن مظلوم
و یکی کودک معصوم و
یکی برگه ی معلوم
خلیفه فدک فاطمه را داده به او پس
نگردیده ز باغ فدک فاطمه کم خار و یکی خس
و گفت فاطمه با مردک فاسق:
فدک ارث پیمبر
که داده ست به دختر
عجب امت پستید
همه عهد گسستید
به شورا بنشستید
دل ختم رسولان جهان جمله شکستید
علی خانه نشین شد
دلش زار و حزین شد
زنش نقش زمین شد
ولی غاصب حقش, امیر مؤمنین شد
عدو بود و دل سنگ
که چون داشت سر جنگ
شدش مایه هر ننگ
رخ فاطمه نیلی
از آن ضربت سیلی
در آن اوج هیاهو
دو چشمش شده کم سو
بگیرد ز علی رو
شده ورد لبش در وسط کوچه
علی کو, علی کو؟
و رنگ از رخ آن کودک معصوم پریده
همه عمر ندیده
نه دیده نه شنیده
پی بابا دویده
سوی خانه کشیده
ولی فاطمه گوید به حسن: نور دو دیده م
تو ای باغ امیدم
تو ای صبح سپیدم
نگویی به پدر در وسط کوچه چه دیدم؟!…
شاعر: روح الله گائینی