گیسوی نامرتب بابا
نیمه شب بود و خوب دقت کرد
که حواس کسی به آن ور نیست
نیزه دار سر پدر خواب است
پس حواسش به نیزه و سر نیست
از خرابه به سمت سر می رفت
با چه ترسی , چه احتیاطی داشت
از قدم هاش خوب پیدا بود
با پدر صحبتی حیاتی داشت
با خودش اینچنین تصور کرد
بوسه می گیرد از لب بابا
می زند شانه ای مرتب به
گیسوی نامرتب بابا
با خودش اینچنین تصور کرد
که رسیده به آخر قصه
یک سر قصه را ورق زده است
باز مانده ست یک سر قصه
در همین فکر غرق بود که دید
سر باباست بر سر نیزه
همه ی غصه هاش یادش رفت
تا که آمد برابر نیزه
همه ی غصه هاش یادش رفت
گفت : بابا سلام , کو بدنت؟
لب و دندان تو چرا خونی ست؟
کو عمامه ؟ کجاست پیرهنت؟
از شکاف سر تو معلوم است
ضربه از پیر و از جوان خورده
ای بمیرم که سالم است لبم
لب تو چوب خیزران خورده
از کویر لب تو فهمیدم
که چه اندازه تشنه ای بابا
روی رگ های گردنت پیداست
جای تیزی دشنه ای بابا
از خودم این قدر بگویم که
سر من نیز چون سر تو شده
صورتم را نگاه کن , از قبل
بیشتر مثل مادر تو شده
آخرین حرف من غم این بود
که نبردی مرا سفر با خود
هرکجایی که خواستی بروی
یا نرو یا مرا ببر با خود
مجتبی خرسندی