نیست دردی کُشنده تر ز فراق
استخوان آب میکند مرفاق
غم دوری تو مصیبت شد
شده ام با همه بجز تو عیاق
عمری از دیدن تو محرومم
گله از چه؟ ندارم استحقاق
از گناهِ زیاد خسته شدم
شده پرونده ام پُر از اوراق
اشک چشمِ مرا دو چندان کن
چونکه محتاجِ گریه اند عشاق
اِکفیانی؛ غریب و تنهایم
وَانصرانی؛ شدم به تو مشتاق
میهمان کن مرا به خیمه ی خود
جان اگر ماند، می کنم انفاق
دل به دل راه دارد آقاجان
دل به هم بسته ایم بی اغراق
نمکِ روضه ی مرا بفرست
روزی ام دست توست یا رزّاق
سحری روبروی شش گوشه
دست من را بگیر بین رواق
ای ضریح حسین؛ دلتنگم!
برسان ناله ی مرا به عراق
فاطمه دست از علی نکشید
به زمین خورده بود با شلاق
رضا دین پرور