آرام گیر کودک من
از شوق یاری ام دل از دست داده ای
تا آفتاب عصر خودت را کشانده ای
شرمنده ام …فرات پر آب است و تو عزیز
مانند ماهیان به تلظی فتاده ای
گویی تمام لشکریان مات و خفته اند
نامردها دوباره چه چیزی نهفته اند؟
جان دادنیست اینکه در آغوش من علی
جان تو را به تیر سه شعبه گرفته اند
تیر و کمان حرمله و جسم اصغرم
تاخورده گردن تو چرا در برابرم؟!!
حالا من و شگفتی این ماتم عظیم
پرپر مزن مقابل من… ای کبوترم!
خون از گل قشنگ رخت پاک میکنم
غسلت به خون چشم و دل چاک میکنم
جان میدهم به همره هر ضربه ی غلاف
وقتی که جسم کوچک تو خاک میکنم
در این زمین که فعل بعیدی شد است آب
آرام گیر کودک من…اصغرم… بخواب
خواب شهادتست علی جان مبارک است
من ماندم و غم تو و ضجه ی رباب…!
بر روی نی عجب سر دردانه دیدنیست
نقاشی گلوی تو بابا کشیدنیست
این جوجه را طراوت یک قطره آب…بس
آخر که گفته که سر جوجه بریدنیست؟!!!
نیما نجاری