آمدی…..
آمدی و شب سیاه من
عاقبت مثل روز روشن شد
همه دیدند من پدر دارم
روسیاهی نصیب دشمن شد
از همان ساعتی که رفتی تو
خنده بر من حرام شد بابا
مثل تو در غروب روز دهم
عمر من هم تمام شد بابا
«وای از ضربه دوازدهم »
که شده بانی اسیری من
هست زیر سر همان گودال
همه ماجرای پیری من
من بمیرم چه کرده با سر تو
خنجر کند قاتلت بابا
کاش جای تو دخترت می رفت
زیر سم ستور دشمن ها
تا که تو روی نیزه ها رفتی
حرمت ما ز چشم ها افتاد
جای دستی زخمت بر روی
گونه های رقیه جا افتاد
تا که تو روی نیزه ها رفتی
چادرم پاره پاره شد بابا
فکر و ذکر تمام کوفی ها
غارت گوشواره شد بابا
تا که تو روی نیزه ها رفتی
دشمنانت هجوم آوردند
چه قدر وحشیانه و با حرص
بال های رقیه را کندند
شکل زهرا شدن به من بابا
بیشتر از همیشه شد لازم
گشت کرببلا و کوفه و شام
شعبه کوچه بنی هاشم
رفت از دست من النگو و
آمده جای آن غل و زنجیر
چه قدر غربت و اسارت و درد !
دیگر از روزگار هستم سیر
حال که آمدی به دیدن من
رحم بر این اسیر غربت کن
پای من را به آسمان وا کن
عمه را از عذاب راحت کن
محمد حسین رحیمیان