گرفته دست های خیمه دامان جوانش را.
علی که میرودپس خیمه دادازدست جانش را
پسر طاقت ندارد تاببیند اشک بابا را
پدر طاقت ندارد رفتن سرو روانش را
نوای العطش از عمق جان علقمه برخاست
میان کام بابا می گذارد تا زبانش را
عنان مرکبش رفت از کف روح الامین بالا
به دست نیزه بخشیده است انگاری عنانش را
ضریح جونش را بوسه می زد زخم پشت زخم
فرق کرده است نیزه صحن سبز آستانش را
پدر بی تاب چون ابربهاری ؛اشک می ریزد
به چشم خویش دیده برگ ریزان خزانش را.
پدر از چشم هایش پیش اودرنجف می ریخت
بشوید تا عقیق سرخ اطراف دهانش را.
پدرصورت به صورت میگذاردروضه میخواند
پسرهم می دهد دق ؛ذره ذره روضه خوانش را
اذان ظهر معمولا مناره اشک می ریزد
به روی نیزه وقتی سردهد اکبراذانش را
محسن حنیفی