شعر مناجات امام حسين (ع)

مناجات امام حسین(ع)

چون ز پشت ذوالجناح آمد فرود

بر سجود افتاد و رخ بر خاک سود

در دل گودال کردی بس سجود

شد ز فرط سجده رخسارش کبود

گفت ای فرمانده امر قضا

این سر تسلیم و این کوی رضا

با تو آن عهدی که بستم روز زر

تا دهم در راه ناموس تو ,سر 

شکر کامد بر سر آن عهد بلا

این حسین و این زمین کربلا

چشم دل بر راه , یک پروانه ام

تا دهی ره بر درون خانه ام

کاش صد جان دگر بودم به کف 

تا به راهت دادمی ای ذوالشعف

جبرئیل آمد شتابان بر زمین

از فراز عرش رب العالمین

دید صحرایی سراسر لاله زار

ارغوان در می قطار اندر قطار

گفت ای فرمانده ملک وجود 

پیشت آوردم من از یزدان درود

گفت بر گو ای فرید کوی یار

تا به پیغامش کنم صد جان نثار

گفت فرمودت که ای سلطان عشق

یکه تاز عرصه میدان عشق

ما نکردیم این شهادت بر تو حتم 

ای جلال کبریایی بر تو ختم

بس تو را در خون تپیدن اکبر ت

خون بجای شیر خوردن اصغر ت

خواه کش خه کشته باش ای شاه عشق

هیچ کم ناید تو را از جام عشق

خواه جان بستان و خه جان میسپار

یار آن یار است و مهر آن مهر یار

کشته گردی بر  شهیدان ,شه تویی

خون بهایت ما , ذبیح الله تویی

گر کشی جان جهانک  زان توست 

گوش عزراییل بر فرمان توست

هان بگیر این نامه را ,دل شاد دار

هر چه خواهی دادمت روزه شمار

هم شفاعت هم قیامت ,زان توست

ما فته الله جمله  در فرمانتوست

داد پاسخ شاه با روح الامین

کی امین وحی روح العالمین

جبرئیلا ای بهشت و این بقا

کی شود یک موی اکبر را بها

گر قیامت خواهی ای روح الامین

پیکر صد پاره عباس بین

جبرئیلا بسته ای عهد منو شاه وجود

من همانم ,عهدمان عهدی که بود 

اینکه بینی , از جهان بیگانه ام

گنج ویرانیست در ویرانه ام 

در سجودم  , آنچه از خود کاستم 

جبرئیلا من خودی را تش به جانمیخواستم

جبرئیلا اینکه بینی نی منم

اوست یکسر من همین پیراهنم

گفت شاها , خواهر تو  بی کسست

گفت او خود بی کسان را مونس است

گفت چشم دخترانت بر ره است

گفت عشق از دیدن غیر عاجز است

گفت سجادت فتاده بی طبیب

گفت بیماریش خوش دارد حبیب

گفت بهرت آب حیوان آورم

گفت من از تشنگی آنسو ترم

جبرئیلا من ز جود بگذشته ام

آب حیوان را در آن سو رشته ام

آب اگر خواهم جهان دریا شود

غرق دریا جمله ما فیها شود

گفت خواهد شد سرت زین سنان 

گفت گو باش او چو میخواهد چنان

گفت جان باشد متاعی بس گران 

بر قضا مفروش یوسف رایگان

گفت جانی را که جانان خونبهاست

جبرئیلا رایگان گفتن خطاست

گفت آوردسم از غیبت سپاه

تا کنند این قوم کافر دل تباه

گفت آنان خود ز من دارند مدد

جبرئیلا آن سپاه بی عدد

رشته تدبیرشان در دست ماست

هستی ایشان همه از هست ماست

آنچه با تدبیر او گردد فلج

کی بود محتاج امداد ملک

گر فشانم دست ریشم ز  آستین

صد هزاران جبرئیل راستین

جبرئیلا این حدیث محنت ایوب نیست

داستان یوسف و یعقوب نیست

صبر ایوبت کجا و این بلا 

این حسین است و زمین کربلا

 شاعر: ؟؟؟

نمایش بیشتر

اشعار مشابه

یک دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای امنیت، از سرویس reCAPTCHA Google حریم خصوصی و شرایط استفاده استفاده کنید.

دکمه بازگشت به بالا