حیف است این قامت که در زیر عبا رفت
گویا که خورشیدی به تسخیر عبا رفت
یا سرو هستی زیر شمشیر عبا رفت
قرآن من گویا به تفسیر عبا رفت
از زیر این پوشش سرت را جلوه گر کن
کن محشری بر پا و بر هستی نظر کن
در حجره ای آغشته در خاکی چرا وای
آوازه ی اندوه افلاکی چرا وای
در صحنه ای این گونه غمناکی چرا وای
خونین جگر با قلب صد چاکی چرا وای
این گونه می پیچی به خود نزد ابا صلت
بر خاک حجره می خوری روی زمین غلت
ازچه تو ای عرش خدا نقش زمینی
جان می دهی از چه تو که جان آفرینی
ای سوی جنت رفته خود خلد برینی
تو آرزوی دیده ی روح الامینی
این سان به روی خاک افتادی به غربت
برخیز تا با تو شود برپا قیامت
جور زمان دیدی و در انبوه دردی
با احتجاج خود عدو را در نبردی
در سینه ی خود شعله ور از آه سردی
از فرط غربت آرزوی مرگ کردی
چون مادرت زهرا ز دنیا دیده بستی
آن که به سوی حق سفر کرده تو هستی
از کاخ مامون چون که برگشتی به خانه
در چهره ات بود از سفر صدها نشانه
جانانه پروازی نمودی عاشقانه
ای غربتت در اهل عالم بی کرانه
آماده از بهر سفر تا یار بودی
چشم انتظار دیدن دلدار بودی
چشم انتظارش بودی و محبوب آمد
آن یار دلداده گل مطلوب آمد
محبوب قلب یوسفت منسوب آمد
بعد از بدی های زمان آن خوب آمد
او از مدینه عاقبت بنمود یادت
آرامش جان و دلت آمد جوادت
وقت سفر بود و وداعت یک جهان سوز
خود سوختی یک عمر چون شمع شب افروز
مشتاق دیدار خدا بودی شب و روز
شد سرنوشت دشمنانت عبرت آموز
یاد تو ماند و بارگاه چون بهشتت
حرفی نمانده از عدوی بد سرشتت
یک مشهد است و یک خدای دلربایی
یک آسمان یک گنبد و عرش خدایی
گلدسته ات بر ما کند قبله نمایی
فخر تمام انبیا , عبد الرضایی
عبد رضای حق شدن تابندگی است
دل بر تولایت سپردن بندگی است
باشد همیشه با تو تنها گفت و گویم
شوق زیارت در حریمت آرزویم
یک جرعه ای ریزی اگر که در سبویم
تا روز محشر یا رضا بر لب بگویم
نام مرا یک دم ببر تا پر گشایم
تا سر بر آرم من ز قبر و سویت آیم
بر پنجره فولاد تو عمری دخیلم
در بارگاهت زائر رب جلیلم
بد هستم اما چون که تو هستی دلیلم
گویا چنین بر روی بال جبرئیلم
من عاقبت جان می دهم وقت زیارت
گر بر من افتد لحظه ی مرگم نگاهت
محمد مبشری