شعر عصر عاشورا و شام غريبان
در غروبی میان آتش و دود
در غروبیمیان آتش و دود
پسری رابه نیزه ها بردند
وز ما شدسیاه, از وقتی
سحری رابه نیزه ها بردند
بی تعادلشد آسمان, یعنی
قمری رابه نیزه ها بردند
همرهشیرخواره ای انگار
مادری رابه نیزه ها بردند
چشم زینباگر که کم سو شد
نظری رابه نیزه ها بردند
دختریبینِ خیمه شد تنها
پدری رابه نیزه ها بردند
چه بگویمز ماتم زینب
چه سری رابه نیزه ها بردند
اصغری رابه نیزه ها بستند
اکبری را بهنیزه ها بردند
رضا باقریان