شعر شهادت حضرت زهرا (س)
زهرای من
تو را دیدم که هم صحبت شدی با زخم بازویت
که تا وقت اذان خونابه میشستی ز پهلویت
نیامد خواب بر چشمان تو از درد اما تو
نکردی شکوه و اصلا نیامد خم به ابرویت
تو تا دیروز موهایت ز شب هم تیره تر بودند
چرا هم رنگ با چادر نمازت گشته گیسویت؟
تو را انداختند از پا همه بد چشم های شهر
در آغاز بهاران شد خزانی موسم کویت
تو گردنبند خود را هم به سائل دادی و حالا
شده رد غلاف قنفذ نامرد النگویت
تو را دیدم که سخت از جای خود پا میشوی مادر
ولی یاری نکرد اصلا تو را یک گام زانویت
کشیده زحمت این خانه را فضه ولی مادر
دل ما لک زده خیلی برای آب و جارویت
زنان طعنه زنان از خانه میرفتند و میگفتند
که تو دیگر نمی مانی فقط مرگ است دارویت
بهمن ترکمانی