سفره ی کرَمَت
قلم و دفتر و کمی احساس
دمِ درب ورودی حرمَت
سر به دیوار ، دیده ام پر اشک
ای به قربان سفره ی کرَمَت
خواستم تا خودی نشان بدهم
امشبی را مجاورت باشم
بعد عرض سلام آقا جان…
قدر یک شعر ، شاعرت باشم
خواستم شاعرانه بنویسم
دیدم آرایه ها بهم خورده
گنبد و بارگاهتان سلطان
بخدا هوش از سرم برده
اشک از گونه ام سرازیر و
شرم از چشم نوکرت پیداست
من درست آمدم نشانی را
خانه ی امن شیعیان اینجاست
زائرانت دَمِ ورودی ها
کوهی از غصه و غم و دردند
ولی از خانه ی تو ممکن نیست
با غم و درد و غصه برگردند
ازدحام و شلوغی حرمت
مثل روز قیامت است آقا
هر مفاتیح دستِ این مردم
نامه های شفاعت است آقا
بوی اسپند و عود پیچیده
صحن هایت همه چراغانی
تو خودت حرف زائرانت را
خوب تر از همیشه می دانی
تُرک و کُرد و بلوچ و گیلانی
صحن در صحن موج زائرها
وسط مرقد شما انگار…
جمع کرده خدا خلائق را
نفس تازه ای گرفت دلم
قوت آمد به پای من انگار
وقت برخواستن دگر شاعر
بر سرش نیست منت دیوار
قدم آهسته میزند این دل
بی قرار است ، مات و مجذوب است
بی شما زندگی فراهم نیست
زندگی در کنارتان خوب است
به خودم آمدم ، کجا هستم
این تلاطم مرا کجا برده
اشک را پاک کردم و دیدم
به ضریحت دلم گره خورده
فاصله کم شده ، عزیز دلم
السلام ای امام خوبی ها
بغلم کن ، ببین پریشانم
من غلام توام امام رضا
آه ، از راه دور آمده ام
خسته ام ، زخمی ام ، پر از دردم
این محال است که اجازه دهی
اینچنین بی قرار برگردم
به دلم گفته ام که این دفعه
تو مرا میخری امام رضا
این گدای پر از گناهت را
کربلا میبَری امام رضا
ای مسیحای فاطمه امشب
این دلِ مُرده را تو احیا کن
جان زهرا ، تو را به جان جواد
اربعین مرا تو امضا کن
پوریا باقــری