دسته‌بندی نشده

پنجره فولاد

تا رسیدم به درگه حرمت
چون غباری به پات افتادم
بوی عطری که از زمین آمد
تا همیشه نرفته از یادم

با نسیم تکاندن دامن
داخل صحن راهیم کردی
گرد و خاک مسیر تو بودم
راهی تخت شاهیم کردی

در همانجا که گنبدت پیداست
یکی از گوشه‌های گوهرشاد
نم اشکی چکید و زل زده‌ام
به تکان‌های پرچمت در باد

قطره هستم رسیده از باران
حل شدم در میان صحن قدیم
مثل جوهر درون دریاچه
رفته رفته چقدر یک نفریم

در رواقت درون آینه‌ها
بیشمارم؛ شکسته‌تر شده‌ام
در کنار تلألؤ خورشید
زیر باران نور تر شده‌ام

شده یک عمر دوری‌ام از تو
زندگی بی زیارتت زهرست
قدمم تا درون صحن رسید
غصه انگار با دلم قهرست

دل زارم چقدر تنگت بود
اشک شوقست این که می‌بارد
با نگاهی دوباره برق ضریح
در دلم یک جوانه می‌کارد

بند آمد زبان حاجت من
باورم نیست زائرت شده‌ام
هیچ حرفی نمانده در ذهنم
از سر ذوق شاعرت شده‌ام…

می‌رسی لحظه‌های سخت از راه
گفته بودی به مرد سلمانی
چشم‌هایم به راه منتظرست
سر قولت همیشه می‌مانی

قول دادی غریب جان ندهم
قول دادی به داد من برسی
تو نباشی چقدر می‌ترسم
لحظه‌ای که نمانده هیچ کسی

قول دادم همیشه در گریه
یاد جد غریبتان باشم
دل من تا گرفت گریه‌کنِ
ذکر یابن‌الشبیب‌تان باشم

یاد مردی که تشنه جان می‌داد
در کنار صدای موج فرات
تن عریانش عاقبت پوشید
بوریایی به دست اهل دهات

 حسین کریمی

نمایش بیشتر

اشعار مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای امنیت، از سرویس reCAPTCHA Google حریم خصوصی و شرایط استفاده استفاده کنید.

دکمه بازگشت به بالا