اگر چه صفحه ی اعمال من سیه رنگ است
دلم برای تو یا صاحب الزمان تنگ است
ز لطف کن نظری ای کریم بر حالم
کجا مجالست با گدا تو را ننگ است
بروی بام تو خوانم اگر چه می دانم
سزای مرغ بدآواز عاقبت سنگ است
امان ز کوتهی دست ما و دامن تو
فغان ز راه درازی که رَهروش لنگ است
شباهت من مسکین و حضرتت این است
که بخت تیره چنان زلف تو سیه رنگ است
ز عمر خویش ندیدم به غیر غم خیری
که دهر با من بیچاره بر سر جنگ است
صدای پای اجل می رسد خدا را شکر
که این نوای رهائی مرا خوش آهنگ است
بیا و از قفس هجر خود رهایم کن
که این قفس به من آسمان نشین تنگ است
غم فراق تو و داغ کربلایم کشت
عنایتی که غمت با دلم هماهنگ است
محمد مبشری