شعر مناجات با خدا

اللهی

وای! بر آنکه سحر، دست به دامان تو نیست
در دلم هیچ غمی جز غم هجران تو نیست

هرکسی بر سر این سفره ی تو با ادب است
گرچه همچون من قحطی زده مهمان تو نیست

بدترین بنده منم، بنده ی شرمنده منم
صحبتی خوب تر از صحبت غفران تو نیست

دل وامانده ی من را بِشِکن، سنگ شده
هیچکس همسخنِ عبد پشیمان تو نیست

هرکسی جای تو بود آبرویم را می ریخت
از چه گفتی برو این برگه ی عصیان تو نیست!؟

دل ناپاک، کجا پاک شود مثل قدیم
هیچ جا پاک تر از درگه سلطان تو نیست

رشته ی عمر را بین حرم بافته اند
جان من، بند بجز ذکر علی جان تو نیست

قبل از آنکه رمضانت برسد اهلم کن
بهر من جا وسط حلقه ی خوبان تو نیست

عمل صالح من عشق حسین و حسن است
طعم این عشق، در آن روضه ی رضوان تو نیست

نذر کردم بروم کرببلا خوب شوم
وقت آن، خوب تر از باقی شعبان تو نیست

مادری دست به زانو و کمر گفت حسین …
از چه پیراهنِ کهنه، تن عریان تو نیست؟

هست جسمت وسط اینهمه سرنیزه ولی
جای نیزه وسط حنجر عطشان تو نیست

رضا دین پرور

نمایش بیشتر

اشعار مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای امنیت، از سرویس reCAPTCHA Google حریم خصوصی و شرایط استفاده استفاده کنید.

دکمه بازگشت به بالا