اللهی
وای! بر آنکه سحر، دست به دامان تو نیست
در دلم هیچ غمی جز غم هجران تو نیست
هرکسی بر سر این سفره ی تو با ادب است
گرچه همچون من قحطی زده مهمان تو نیست
بدترین بنده منم، بنده ی شرمنده منم
صحبتی خوب تر از صحبت غفران تو نیست
دل وامانده ی من را بِشِکن، سنگ شده
هیچکس همسخنِ عبد پشیمان تو نیست
هرکسی جای تو بود آبرویم را می ریخت
از چه گفتی برو این برگه ی عصیان تو نیست!؟
دل ناپاک، کجا پاک شود مثل قدیم
هیچ جا پاک تر از درگه سلطان تو نیست
رشته ی عمر را بین حرم بافته اند
جان من، بند بجز ذکر علی جان تو نیست
قبل از آنکه رمضانت برسد اهلم کن
بهر من جا وسط حلقه ی خوبان تو نیست
عمل صالح من عشق حسین و حسن است
طعم این عشق، در آن روضه ی رضوان تو نیست
نذر کردم بروم کرببلا خوب شوم
وقت آن، خوب تر از باقی شعبان تو نیست
مادری دست به زانو و کمر گفت حسین …
از چه پیراهنِ کهنه، تن عریان تو نیست؟
هست جسمت وسط اینهمه سرنیزه ولی
جای نیزه وسط حنجر عطشان تو نیست
رضا دین پرور