با قدی مثل کوه
با قدی مثل کوه از سر زین
قمر از عرش خورد روی زمین
تیر در چشم و دست هم که نبود
چه کشید، آه ،آن غریب ترین
او زمین خورده و کسی از ترس
یک قدم سوی او نمی آمد
تا که آن مردک جسور لعین
به سرش با عمود آهن زد
حمله ی گرگ ها شروع شده بود
هر که یک تکه از قمر می برد
بخت بد هرچه نیزه می آمد
به شکاف عمیق سر می خورد
هر که شمشیر داشت با شمشیر
هر که هم نیزه داشت بد می زد
وآنکه نیزه نداشت یا شمشیر
چکمه پوشیده با لگد می زد
زیر آماج ضربه ها سقا
فکر لب های خشک طفلان بود
زخم بسیار دیده بود اما
او برای رقیه”س” گریان بود
شاه عالم چو دید اوضاع را
بر سر او دوان دوان آمد
سوی نهر از خیام با عجله
با شتاب و نفس زنان آمد
شاه با گریه اینچنین می گفت:
خیمه ها منتظر به راه تو اند
کودکان آب هم نمی خواهند
همگی تشنه ی نگاه تو اند
خیز و بنگر میان گریه ی من
خنده های پلید لشگر را
ای علمدار من، بگو تو به من
جه دهم من جواب اصغر”ع” را
خواستم تا تو را به خیمه برم
پیکرت ریخت در برابر من…
کاش اصلا تکان نمی دادم
نامرتب شدی برادر من…
بس که شمشیر خورده بر بدنت
شده ای مثل یک گل پرپر
اختلافی نمانده ای سقا
بین قد تو و علی اصغر”ع”…
محمد هاشم مصطفوی