بغض غدیر
سروی افتاد از نفس ، برگ و بری آتش گرفت
پیش چشم خانواده ، مادری آتش گرفت
در سقیفه زد جرقه آتش از بغض غدیر
در مدینه دخترِ پیغمبری آتش گرفت
آنکه یادش هست خیبر را ، بگوید قصه چیست؟
یک زن آتش دیده و نام آوری آتش گرفت
در میان لشکر دشمن زنی از پا فتاد
در میان لشکر هیزم ، دری آتش گرفت
در ز لولا تا شکست از چارچوبش پرت شد
زیر پای شعله ، یاس پرپری آتش گرفت
آسمان می سوخت و دریا خجالت می کشید
همسری تا رو به روی همسری آتش گرفت
برگ گل دارد برای صورتش آزار ها
از چنین حوریه ای بال و پری آتش گرفت
گُر گرفت آتش ولیکن بی هوا از بین در
ناگهان در آن شلوغی معجری آتش گرفت
بس که تب دارد ز درد خویش شبها سوخته
دید فضه ، رخت خواب و بستری آتش گرفت
محسنی اینجا کنار مادرش آهسته سوخت
از عطش در کربلا هم اصغری آتش گرفت
شعله های پشت در را عصر بر خیمه زدند
معجری آتش گرفت و دختری آتش گرفت
داد میزد دختری در خیمه های شعله ور
روسری آتش گرفت و روسری آتش گرفت
شعله ها تنها به در ، تنها به خیمه ، ختم نیست
در تنور مطبخ خولی سری آتش گرفت
علیرضا وفایی خیال