دارم اگر از عشق تنها ادعایش را
اما همیشه در سرم دارم هوایش را
او جان به من داده اگر جان مراهم خواست
هرگز نمیپرسم از او چون و چرایش را
گفت: البَلاءُ لِلْوِلا , پس میخرم با جان
وقتی که باشد از ولای او بلایش را
کافر تر از آن کس ندیدم که در این دنیا
از جز امیرالمومنین دارد خدایش را
بد بخت آن کس که به دل بغض علی دارد
خوشبخت آن کس که به دل دارد ولایش را
دلتنگ رفتن سوی او هستم الهی که
سمت نجف دعوت نماید مبتلایش را
انگور های بر ضریحش را ببوسم باز
در خود ببینم مستی بی انتهایش را
زایر سر از پا میشناسد در حرم؟هرگز
گم میکند جبریل اینجا دست و پایش را
در باب ساعت مینشیند باز ساعت ها
تا که ببیند بیشتر ایوان طلایش را
خوشبخت آن شاعر که در بدوِ ورود خویش
قبل از زیارتنامه خوانده شعر هایش را
فردای محشر که همه از هم گریزانند
مولای ما دارد هوای آشنایش را
احمدجواد نوآبادی