شعر شهادت اهل بيت (ع)شعر شهادت حضرت زهرا (س)

به پشت درب حرم آتشی بـه پـا کردنـد

به پشت درب حرم آتشی بـه پـا کردنـد

 مگر کـه فاطمـه اش پشت در نبـود ,  خـدا

لگـد بـه در زد و در رفـت رو به افتـادن

 صدای یـا ابتـا  می رسـد  به گـوش آنجـا

 

زبـان من  بشـود لال و یک صـدای دگـر

 برونِ خانه عمر , این صدای خنده اوست

ولی به پشـت در خانـه  مادرم  زهـراست

 گمـان کنـم که صـدای شکست دنده  اوست

 

فتـاد فاطمـه روی زمیـن  علی میـدیـد

که دشمنـان خـدا  سـوی او  روان شده اند

دو دسـت شیـر خـدا  را طناب می کردند

حسین و زینب, حسن, فضه  نیمه جان شده اند

 

کشید دشمن علی را  به در همین که رسیـد

 به کنـج در نظـری کـردو دیـد فاطمـه را

که روی خاک فتادست و  معجرش خاکیست

 به دل صـدا زد علـی,آن علیمـه عالمـه را

 

به هوش آمد و فرمود  فضه حیدرم چه شده

بگـو  علیِ غـریـب مـرا کـجـا  بـردنـد

به گریه گفت که جـانـم فدایـت ای بانـو

به دست بسته  به مسجد ز کوچه ها  بـردنـد

 

دوان دوان شـده زهـرا  میـان آن کوچه

 بـرای یـاوری از مرتضی شتـابـان رفـت

کمی بـه پشت سـرش بچه هـا دویدنـدو

 ز چشـم نـاز همـه,گـوهـر فـراوان رفت

  

کنـنـده ی  در  خیـبـر علیِ  اعـلا بـود

عـدو به کوچـه علی را کشیـد و می لرزید

کـه ناگهـان صدایی ز  پشـت سـر آمـد

کـجـا رویـد ؟؟ امـام مـرا دگـر مبریـد

 

گرفـت بـنـد کمـربـنـد مرتضـی را او

علی بگفـت که زهـرا رهـا نمـا بـرگـرد

ز  سینه ات  برود خـون تـازه  زهرا جـان

غلاف دارد عـدو جـان مرتضـی بـرگـرد

 

رسیـد  مسجـد و دید بر سر علی تیغ است

 به روی منبـر احمـد کسی ست  بس ناپـاک

نـدا  بـداد  علی  را  رهـا کـن ای ظالم

وگرنـه نـزد  پـدر می کنم گریبـان چـاک

 

سـتـون خـانـه ی  اللّـه  می رود  بـالا

چه گفت فـاطمه اینگـونـه خشم  نازل شد

به  امـر  فاتح خیبـر دوان شـده سلمـان

 بـرای دخـت  نـبی احتـرام  قائـل شـد

 

که ای عـزیـز دل مصطفـی  علی  فرمود

مکـن تـو لعـن, به اصحـاب نـار ای زهرا

بیـا و جـان علی مقصـدت به خانه بگیـر

سپـرده ام  همه را من  به دست خشم خـدا

 

گذشت…آمـد و شایـد  گرفت  دستش را

 بگفت که ای علی جـان  بیـا به خانـه رویم

گمـان کنـم که دگـر بـار آخـری باشد

قدم زنیـم  دوتـامـان  بیـا به خانـه رویم

 

گرفـت دست علی  را , گرفت  هـم پهلـو

قـدم زنـان رسیـدنـد, خـانـه و دیدنـد

که دختـری دم در منتظـر به ره  مانـده

همین که زینـب و دیدنـد  چه زار خندیدند

 

بیا امـام زمـان خـون شـده دل محسن

 ببین  بـرای اذیت , تو شیوه هـای عُمَر(لعنت الله علیه)

هنـوز مانده به بـازو و چهـره ی مـادر

 نشان امر  عمر , ردِّ  پنجـه هـای عُمَر (لعنت الله علیه)

شاعر: سید محسن حبیب اله پور

نمایش بیشتر

اشعار مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای امنیت، از سرویس reCAPTCHA Google حریم خصوصی و شرایط استفاده استفاده کنید.

دکمه بازگشت به بالا