تا کی به تمنای وصال تو علمدار
تا کی به تمنای وصال تو علمدار
اشکم شود از هر مژه یک عمر پدیدار
آهنگ غمِ «العطش » شاپرکی را
در کرب وبلا میشنوم از در دیوار
عکس علم و مشک و دو دست قلمت باز
پرچم شده بر سر در هر کوچه و بازار
باید بنویسیم تو را یکصد وده بار
سقایی و عباس ترین حیدر کرار
هردل که نکرده ست طواف رخ ماهت
بهترکه شود در قفس خانه گرفتار
من مست توام تا که فقط شعر بگویم
وقف تو شدم تا دوسه خط شعر بگویم
تیر غضبت خورده به پیشانی لشکر
ای وارث تیغ دوسر حضرت حیدر
هفتادو دو خورشید به نی در مثل عشق
تا روز قیامت نشود با تو برابر
خواندی غزلِ خواهشِ چشمی نگران را
یعنی که به دریا بزن و آب بیاور
پیچده فقط عطر گل یاس واقاقی
در وعده ی دیدار تا با حضرت مادر
عمریست دلی حسرت یک واژه کشیده
تا لب بگشایی و بگویی که « برادر »
سقایی و باب الکرمِ خانه ی امید
هم مظهر توحیدی و همسایه ی خورشید
ماندیم دراندیشه ی طوفان همین دست
مُحرم شدم و دست به دامان همین دست
امروز اگر محتشم شعر تو هستم
امروز منم مست و غزل خوان همین دست
مردانه گرفتیم کمی درس رشادت
باغیرت و از قصه ی پایان همین دست
با بغض و حسد زوزه کشان میرسد از رَه
تیغی که شده یکسره مهمان همین دست
بعد پدرت نوبت لبهای حسین است
این بار زند بوسه به قرآن همین دست
سرشار مضامین شده ام حضرت مهتاب
با خود به کجا می بری ام ای پدر آب
تقطیع شدم در غزل تازه ی چشمت
حالا شده ام زائر دروازه ی چشمت
درتابش منظومه ی «والیل» نگاهت
هرگزنشود ماه هم اندازه ی چشمت
حق دارد اگر شیعه کند ارمنیان را
وقتی همه جاشهره شدآوازه ی چشمت
تیری که زده دست توسل به ضریحت
« پاشید بلافاصله شیرازه ی چشمت »
رخصت بده تا بار دگر همچو کبوتر
پرواز کنم بر سر دروازه ی چشمت
ازمشتریان پروپا قرص حسینیم
امروز اگر زائر بین الحرمینیم
غم نامه سرودیم زوایای تنت را
مشک و علم و یک یک اعضای تنت را
کم کم «دل سنگ آب شد»ازآتش این غم
آن دم که شمردیم هجاهای تنت را
درکف نه کفن بود و نه بر دوش عبایی
تا ساده کند حل معمای تنت را
محراب دوابروی تو یکباره بهم ریخت
وقتی که شکستند مصلای تنت را
بانوی غزل از ترک تیرک خیمه
انگار که فهمید قضایای تنت را
فهمیده قلم چاره مدهوش شدن را
در محضر قدسی تو خاموش شدن را
زیبا شده ایوان تو با گستره ی مشک
یاد حرم افتاده ام و خاطره ی مشک
ماندم که چه طرحی بزنم سردر قلبم
تصویر لب خشک تو یا منظره ی مشک
تبخیرشداعضای تو آن لحظه که دیدی
امید فقط میچکد از پنجره ی مشک
آن تیر که میرفت به سوی تو نشانه
برچشم تو امضا زده یا حنجره ی مشک؟
یکباره گل انداخته شرمندگی آب
برصفحه پیشانی و بر پیکره ی مشک
جز نام ابالفضل به قلبم اثری نیست
گشتیم ونگردید که جزاو قمری نیست
درمعرکه چیدند غریبانه پری را
برسجده کشیدند قیامِ سحری را
اینگونه که شدقامت خورشید مورّب
گویا که شکستند غرور کمری را
آمد به حرم رایحه ای از غل و زنجیر
آن لحظه که دادند به زینب خبری را
جاداشت در این واقعه «آیات» بخواند
وقتی که به نی دید خسوف قمری را
میدید همانند غروبی سر نیزه
با زاویه بستند غریبانه سری را
عمریست اسیر توام و دربه درعشق
بگذار بسوزم که بسوزد پدر عشق
مجید قاسمی