شعر شهادت حضرت قاسم (ع)
تو فرق نداری
توفرق نداری به خدا با پسر خویش
اینگونه عمو را مکشان پشت سرخویش
خوباست نقابی بزنی بر قمر خویش
تاقوم زمینت نزنند با نظر خویش
آخرتو شبیه حسنی, حرز بینداز
تویوسف صحرای منی, حرز بینداز
بالایفرس بودی و بانگ جرس افتاد
بانگجرس افتاد, به رویت فرس افتاد
ازهر طرفی بال و پرت در قفس افتاد
سینتکه صدا کرد, عمو از نفس افتاد
فرمودکه سخت است تماشای تو قاسم
مُردمز تماشای تقلای تو قاسم
میلتو به شوق آمد و ضرب المثلت کرد
آینهجنگیدن مرد جَمَلت کرد
آنقدرعسل گفتی و مثل عسلت کرد
بازحمت بسیار عمویت بغلت کرد
علی اکبر لطیفیان
سلام داداش?
خوب هستید؟
به روزم
یاعلی?
آقا اجازه! این دو سه خط را خودت بخوان!
قبل از هجوم سرزنش و حرف دیگران
آقا اجازه! پشت به من کرده قلبتان
دیگر نمی دهد به دلم روی خوش نشان!
قصدم گلایه نیست، اجازه! نه به خدا!
اصلا به این نوشته بگویید «داستان»
من خسته ام از آتش و از خاک، از زمین
از احتمال فاجعه، از آخرالزمان!
آقا اجازه! سنگ شدم، مانده در کویر
باران بیار و باز بباران از آسمان
اهل بهشت یا که جهنم؟ خودت بگو!
آقا اجازه! ما که نه در این و نه در آن!
«یک پای در جهنم و یک پای در بهشت»
یا زیر دستهای نجیب تو در امان!
آقا اجازه!……………………….
…………………………………!
باشد! صبور می شوم اما تو لااقل
دستی برای من بده از دورها تکان…
آقا اجازه! خستهام از این همه فریب
از های و هوی مردم این شهر نانجیب
آقا اجازه! پنجرهها سنگ گشتهاند
دیوارهای سنگی از کوچه بی نصیب
آقا اجازه! باز به من طعنه میزنند
عاشق ندیدههای پر از نفرت رقیب
«شیرین»ی وجود مرا «تلخ» میکنند
«فرهاد»های کینه پرست پر از فریب
آقا اجازه! «گندم» و «حوا» بهانه بود
«آدم» نمیشویم! بیا: ماجرای «سیب»!
باشد! سکوت میکنم اما خودت ببین … !
آقا اجازه! منتظرند اینهمه غریب ….