شعر مصائب اسارت كوفه
جمله ی سئوالی
شناختچشم تر عمه این حوالی را
شناختتک تک این قوم لا ابالی را
چقدرخون جگر خورد مرتضی شبها
زیادشان ببرد سفره های خالی را
هنوزعمه برایم به گریه می گوید
حکایتتو و آن فصل خشکسالی را
نمیشود که دگر سمت معجرش نروی؟
بهباد گفته ام این جمله ی سئوالی را
عطش بهجای خودش,کعب نی به جای خودش
شکستهسنگ ملامت دل سفالی را
دلمبرای رباب حزینه می سوزد
گرفتهدر بغلش کودک خیالی را
شبیهمادرتان زخمی ام,زمین گیرم
بگوچه چاره نمایم شکسته بالی را؟
وحید قاسمی