گره کور که در کار پیمبر افتاد
باز هم قرعه به نام یل صفدر افتاد
وقتی از دور در قلعه تجلی میکرد
یاد آن دست یداللهی حیدر افتاد
با خودش گفت که این کار فقط کار علیست
ناگهان دلهره از سینهی مضطر افتاد
مثل خواری شد و در چشم فراری ها رفت
تا علم دست علمدار پیمبر افتاد
طرف قلعه که می رفت خدا پشتش بود
جبرئیل امد و زیر قدمش پر افتاد
مرحب آمد که شود سد ره خیر ولی
«هٰا علیٌ بَشرٌ کیفَ بَشر» شر افتاد
تیغ ابروی علی خم شد و مرحب جان داد
ده قدم مانده به شمشیر دو سر ، سر افتاد
با خدا رفت و دم «نَصرُ مِنَ اللّٰه» گرفت
سورهی فتح به جان در خیبر افتاد
موقع کندن در بود که «یازهرا» گفت
ناگهان ترس عجیبی به دل در افتاد
صاحب روز جزا داشت قیامت میکرد
حَسَبُ الاَمرِ علی پرده ز محشر افتاد
چاره ای جز به درک رفتن و تسلیم نداشت
هرکه با خشم الهی علی در افتاد
عماد بهرامی