هرچند دیگر خسته ای از زندگانی
راهی اگر دارد بمان خیلی جوانی
حتی هنوزم با نگاه نیلی خود
غمهای عالم را ز دوشم می تکانی
خورشید چشمت را رها از چادرت کن
این روزها مثل کسوف ناگهانی
من با سکوتت انس میگیرم شما هم
با درد پهلو سعی کن پیشم بمانی
تسبیح هم می افتد از انگشتهایت
ای جان من اینقدر یعنی نیمه جانی؟
دیوار و در هر روز هنگام عبورم
گفتند از تو با زبان بی زبانی
از مجتبی پرسید زینب راز کوچه
او گفت خواهر بهتر است اینکه ندانی
حسن کردی