شعر ولادت امام حسن (ع)

ربنای سبز

ای وسعت بهاری بی انتهای سبز

مردغریب شهر ولی آشنای سبز

روحاجابت است به دست تو بسکه داشت

باغدعای هر شب تو ربنای سبز

هر شب مدینهبوی خدا داشت تا سحر

از عطرهر تلاوت تو با صدای سبز

سرسبزیبهشت خدا چیست؟ رشته ای

ازبالهای آبیتان آن عبای سبز

از لطفاشکهای سحر غنچه داده است

دردامن قنوت شبم این دعای سبز

کی میشود که سایه کند بر مزار تو

یکگنبد طلا ئی و گل دسته های سبز

آن وقتتا قیام قیامت به لطفتان

داریمدر بقیع تو یک کربلای سبز

یا میشود دلم گل و خشت حریم تو

یا میشود کبوتر تو, یا کریم تو

تو سروقامتی تو سرا پا ملاحتی

آقا توحسن مطلقی و بی نهایتی

خاکزمین که عطر حضور تو را گرفت

از یادرفت قصه یوسف به راحتی

ایوبکه پیمبر صبر و رضا شده

از لطفتوست دارد اگرحلم و طاقتی

بی شکو شبهه دست توسل زده مسیح

بردامنت اگر شده صاحب کرامتی

یادپیامبر به خدا زنده می شود

وقتیکه گرم ذکر و دعا و عبادتی

حتماًبرای خواهش دست نیازمند

دست توداشت پاسخ سبز اجابتی

وقتیمیان معرکه شمشیر می کشی

تنهاتویی که مرد نبرد و رشادتی

با تیغذوالفقار که در دستهای توست

بر پاشده به عرصه میدان قیامتی

بر دوشسیدالشهدا بود رایتت

عباسبود آینه دار شجاعتت

خورشیدآسمانی ماه خدا حسن

همسایهٔ قدیمی دنیای ما حسن

پروازبال های خیالی فهم ما

کی میرسد به اوج مقام شما حسن

روشنترین تجسم آیات و سوره ها

یاسینو قدر و کوثری و هل أتی حسن

صفینشاهد تو شور و حماسه ات

شیردلیر بیشهٔ شیر خدا حسن

اللهاکبر تو بلند است وقت رزم

آیاتفتح روز نبردی تو یا حسن

صلحشکوهمند تو هرگز نداشته

چیزیکم از قیامت کرب و بلا حسن

صلحتحماسه بود نه سازش که این چنین

شدسربلند پرچم اسلام راستین

درخانه تو غیر کرامت مقیم نیست

اینجابه غیر دست تو دستی رحیم نیست

توسفره دار هر شب شهر مدینه ای

جز توکسی که لایق لفظ کریم نیست</s pa n>

ازبسکه داشت دست شما روح عاطفه

شدباورم که کودکی اینجا یتیم نیست

جز سرزدن به خانه دل خستگان شهر

کاریبرای هر سحرت ای نسیم نیست

اینجاکه نیست گنبد و گل دسته ای بگو

جاییبرای پر زدن یا کریم نیست

داغضریح و مرقد خاکیت ای غریب

امروزیاست غربت عهد قدیم نیست

با اینهمه غریبی و دلتنگی ات بگو

جاییبرای اینکه فدایت شویم نیست؟

گلداشت باغ شانهٔ تو از سخاوتت

آقازبانزد همه می شد کرامتت

اینگونه در تجلی خورشید وار تو

گم میشود ستارهٔ دل در مدار تو

روشنشده است وسعت هفت آسمان عشق

ازآفتاب روشن شمع مزار تو

بویبهشت, عطر پر و بال جبرئیل

میآورد نسیم سحر از دیار تو

دلهایما زمینی و ناقابلند پس

یکآسمان درود الهی نثار تو

هر شببه یاد قبر تو پر می زند دلم

تاخلوت سحرگه آئینه زار تو

تا کهشبی بیائی و بالی بیاوری

ماندیممات و غمزده چشم انتظار تو

بالیکه آشنای تو باشد ابوتراب!

یا وقفصحن خاکی و پر از غبار تو

بالیکه سمت تربت تو وا کنیم و بعد

باشیمتا همیشه فقط در کنار تو

با عطریاس تربت تو گریه می کنیم

آنجافقط به غربت تو گریه می کنیم

چشمیکه در مصیبتتان تر نمی شود

شایستهٔ شفاعت حیدر نمی شود

چشمهمیشه ابریتان یک دلیل داشت

هرماتمی که ماتم مادر نمی شود

مرهمبه زخم های دل پر شراره ات

جز خاکچادر و پر معجر نمی شود

یک عمرخون دل بخورد هم کسی دگر

واللهاز تو پاره جگر تر نمی شود

یک طشتلخته های جگر پاره های دل

از اینکه حال و روز تو بهتر نمی شود

یک چیزخواستی تو از این قوم پر فریب

گفتندنه کنار پیمبر نمی شود

گل کردبر جنازهٔ تو زخم سرخ تیر

هرگزگلی شبیه تو پرپر نمی شود

پر شد مدینهاز تب داغ غمت ولی

باکربلا و کوفه برابر نمی شود

زینبکنار نیزه کشید آه سرد و گفت

سالارمن که یک تن بی سر نمی شود

دیگرتمام قامت زینب خمیده بود

از بسکه روی نیزه سر لاله دیده بود

یوسف رحیمی

 

نمایش بیشتر

اشعار مشابه

‫۲ دیدگاه ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای امنیت، از سرویس reCAPTCHA Google حریم خصوصی و شرایط استفاده استفاده کنید.

دکمه بازگشت به بالا