حلقه بسته اشک در چشمم ببین حالِ مرا
بد زمین خوردم, شکسته باز هم بال و پرم
روی دوشم مانده کوه معصیت کاری بکن
روسیاهم, خسته ام آقا گذشت آب از سرم
با همان دستی که دستم را گرفتی, باز هم
دردهایم را چه بی منّت مداوا میکنی
خوب می فهمم که داری با منِ بی آبرو
راه می آیی و با لطفت مدارا میکنی
استجابت کردی و هرگز نگفتی بعد از این
کمترش کن! خسته ام از خیلِ حاجت های تو
بیخیالِ هر که دورم زد, تو قیدم را نزن
تا ابد گرم است پشتم به محبّت های تو
سر به زانو, تکیه بر دیوار, با حالی عجیب
خسته از رنگ و ریا و غفلتِ دور و برَم
یادِ لحظاتی که دستم را کشیدم بر ضریح
می نشینم گوشه ای آرام؛ دلتنگِ حرم
نیمه شب من بودم و شش گوشه ات یادش بخیر
با زیارتنامه ات قول و قراری داشتم
قسمتم کن…کاش برگردد…چه کردم با خودم؟!
«یاد ایامی که در گلشن بهاری داشتم»
روضه خوان میگفت اینجایی که هستی کربلاست
غربتِ این جمله اش قلب مرا ویرانه کرد
در دو راهیِ عجیبی مانده بودم غرقِ اشک
روی گنبد, حرکتِ پرچم مرا دیوانه کرد
یک طرف شاهِ کرَم آن سو علمدار و علَم
ناله های ألعطش در گوش ِ من جان میگرفت
شیرخواره گوشۂ گهواره دیگر نا نداشت
لااقل محض ِ رقیه(س) کاش باران میگرفت!
مرضیه عاطفی