تنت از بسکه به دور و برِ من پاشیده
مثل مومیست جدا گشته..به هم چسبیده
ناله ات زیرِ سم اسب مرا پیرم کرد
چشمم از بعدِ على اکبر خود ترسیده
خوب شد نیمه ى عمامه به چهرت بستم
چه کسى صورت تو از دل من دزدیده؟
جاى سالم به تنت نیست عزیزِ دل من
ظاهراً زورِ فرَس بر تن تو چربیده
دنده ات خُرد شده..سینه جدا گشته ز هم
استخوان هاى شکستت پرو بالم چیده
قد کشیدى چِقَدَر..مرد شدى جان عمو
“نفسم حبس شد از آنچه که چشمم دیده”
خواستم بوسه زنم بر رُخت اما جا نیست
بسکه پاهاى فرس صورت تو بوسیده
آرمان صائمى