این بار آخر است منم روبه روی تو
تو سوی من نشستی من هم به سوی تو
کفراست کفر اگر که بهشت آرزو کند
وقتی نشسته زینب تو پیش روی تو
گریه امان نداد که ما درد دل کنیم
جان میرود زچشم من از گفتگوی تو
ای جان من مفارقت از جسم من مکن
من روبه قبله ام به خدا روبه روی تو
بوسه به حنجرت که زدم شمر خنده کرد
ای کاش خنجری نرسد بر گلوی تو
مربع
برروی تل نشستم و دیدم که ریختند
با تیغ و سنگ و دشنه و نیزه به روی تو
یک نیزه آه آمد و نگذاشت ضربه اش
تا جوشد از گلوی تو راز مگوی تو
در زیر دست و پایی و گم کرده ام تورا
در زیر دست پایم و در جستجوی تو
سی پاره تن تو زهم مو به مو گسست
آشفته گشته پیکرتو مثل موی تو
چیزی نمانده ازتن تو تا بغل کنم
دربین سینه ماند فقط آرزوی تو
اخر بگو که شیشه عطرم سرت کجاست؟
پیچیده در تمامی این دشت بوی تو*
*وامی از سعید بیابانکی
امیر عظیمی