سر سفره نشسته بود عجیب
سر سفره نشسته بود عجیب
چشم هایش هوای باران داشت
در حوالی مغرب کوفه
دست هایش دعای باران داشت
نمکی روی زخم خود پاشید
تا شود باز, روزه ی جگرش
باز می کرد روزه را می زد
روضه های مدینه هم به سرش
سر سفره نشسته بود و عجیب
دل زینب براش می زد شور
دم افطار خود دعا می کرد
« که بلا از نگاه بابا دور »
تا سحر چشم روی هم نگذاشت
پاشد و رخت خویش را بربست
با نگاهی به آسمان فرمود
که شب روسیاهی کوفه است
هوس دیدن دوباره ی یار
کرد او را از این مصمم تر
نام زهرا که برد نیّت کرد
شال خود را چو بست محکم تر
ابروانش به هم گره خورده
گذر چشم او به ماه افتاد
با طمأنینه ای شگفت انگیز
دل به دریا زد و به راه افتاد
او که بر دوش می کشید هرشب
کیسه ی نان و کیسه ی خرما
او که بر شانه هاش می رفتند
کودکان یتیم هی بالا
پینه ی دست های او بیش از
پینه های شریف پیشانیش
او که هر روز و شب فقط می خورد
به دل ریش ریش و زخمش نیش
گام هایش وزین و سنگین بود
کوچه ها زیر پاش می لرزید
غربتی داشت گریه های شبش
که طنین صداش می لرزید
چشم, در راه مسجد کوفه
تا بیاید امام امشب هم
چند خانه آن طرف تر آه
چشم در راه مانده زینب هم
نفسش را که در گلویش ریخت
سوخت انگار از تبش محراب
حضرت آفتاب پا می کرد
کوفه را با اذان خود از خواب
آه از بعد این اذان غریب
که شکسته شود به سجده سرش
با لب تیغ زاده ی ملجم
بی مهابا خنک شود جگرش
آه از خون که ریخت بر رویش
آه از آخرین خسوف علی
چقدر ضرب تیغ سنگین بود
سکته انداخت در حروف علی
رکن عالم شکست و هاتف گفت
اهل عالم تَهَدَّمَت وَالله
در جنان فاطمه به سر می زد
با نوای علی ولی الله
شاعر : رضا دین پرور